فرانک جونفرانک جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

با هوش مامان بابا

فرشته کوچولو متولد می شود

1389/6/26 17:24
نویسنده : مریم و علی
165 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 89/5/26 ساعت 9 صبح مثل روزای قبل با صدای زنگ خونه که خبر ورود مامان بزرگ جون رو می داد از خواب بیدار شدم ، مامان بزرگ جون مثل هرروز مشغول آماده کردن صبحانه برای من شد ، منم بعد از شستن دست و صورت پشت میز آشپزخونه منتظرصبحانه بودم که ناگهان درد عجیبی تو دلم پیچید ، گفتم مامان بدجور دلم درد گرفت ، مامان بزرگ جون یک چایی نبات آماده کرد و گفت اینو بخور اگه دردت خوب شد که هیچ و اگه دردت بیشتر شد یعنی فرشته کوچولو مد خواد دنیا بیاد ، سریع چایی نبات رو خوردم ولی این درد همچنان ادامه داشت بهتر که نشد هیچ دیگه ول کن هم نبودگریه زنگ زدم به بابا علی و گفتم زود بیا ، باید بریم بیمارستان ، در فاصله ای که بابا اومد یه دوش گرفتم و ساک نی نی رو آمادهکردم ،بابا علی که اومد دیگه از شدت درد نمی تونستم راه برم ، هرسه چهارپله ای رو که پایین میومدم باید می نشستم خسته  توی ماشین هم یکسره می گفتم علی زود باش الان نی نی میاد بیرون ، بالاخره رسیدیم بیمارستان ، جلوی دربیمارستان نگهبان که وضعیت منو دید ویلچیر آورد و منو سوار کرد ، از ساعت 11صبح که وارد اتاق زایمان شدم دقیقا 4 ساعت طول کشید تا بالاخره ساعت 3 بعدالظهرفرشته کوچولو به دنیا اومد بصورت طبیعی و بدون استفاده از هیچ وسیله کمکی چون بابایی میگفت وسایل کمکی ممکنه رو هوش بچه اثر بدی داشته باشهدلخور بلافاصله بعد از به دنیا اومدنت رو سینم گذاشتنت و اون موقع بود که در کمال ناباوری خدا رو شکر کردم و تمام دردها از یادم رفت .بعد از راست و ریست شدنم تو رو دادن که بهت شیر بدم ، اون موقع بود که پرستار یه ظرف خرما که خاله لیلی جون آورده بود رو به من داد وای که چقد به موقع بود و چقد خوشمزه خوشمزه 

 اول چندتا خرما خوردم و بعد بهت شیر دادم چون شنیده بودم اینطوری بچه بردبار میشه ،بعد دوتاییمون رو بردن به اتاقی که بابایی واسمون گرفته بود همه ریختن دورمون : مامان بزرگا، خاله ها و عمه ها ، بالاخره بعد از اینکه همه فرشته کوچولو دیدن رفتن و خاله هماجون پیشمون موند تا شب ازمون مراقبت کنه ، وای که چه شبی بود اون شب ... صبح زود بابایی و خاله لیلی جون اومدن بیمارستان و خاله جون هما که همه شب رو بیدار بود رفت خونشون تا استراحت کنه ، در فاصله ای که دکتر اومد برای ویزیت و مرخصی ، اسمت روهم از بین اسمایی که از قبل کاندید شده بود انتخاب کردیم ، البته اسمت پیشنهاد خاله جون لیلی بود "فرانک = بانویی با لبان بسیار کوچک ، فرانک = پروانه " بعد از ویزیت دکتر و مرخص شدن از بیمارستان رفتیم خونه ، همه اومده بودن ، به میمنت ورود فرشته کوچولو بابایی یه گوسفند قربونی کرد راستی ماه رمضون هم بود .از اون روز به بعد زندگی 3 نفرمون شروع شد : بابا علی ، مامان مریم و فرانک .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مهیار
31 تیر 94 2:43
مطالب وبلاگت قشنگه !
علي
1 مرداد 94 7:20
با سلام دوست عزیز. وب زیبایی دارید. خوشحال میشیم به وبسایت ما هم سر بزنید. منتظر نظرات زیبای شما هستیم. یاحق.